در جست و جوی زمان ِ از دست رفته‌



پاپیون‌های افتاده روی شونه‌هاش ، دلبرندگی تور روی موهاشو خوشحالی‌ای که بعد از سال‌ها توی نگاهش حس میکردم درست تو لحظاتی که چشم در چشم میرقصیدیم.

اما امشب آنچه که از من مقبول افتاد اون لحظاتی بود که به اجبار اما راضی با کفش‌های پاشنه بلند و پیراهن ِبلند توی شهر چرخ میزدم و برگ‌های پاییزی دونه دونه به دنباله‌ی پیراهنم سنجاق میشدند. حالِ لحظه‌ خوش بود.


.

انقدر سخت میگذرن این روزا. انقدر تحت فشار و استرس کاری هستم که میگم کاش مرده بودم. یا می‌مردم. اینکه باید این مسیر رو برم و اینکه تموم میشه بالاخره تنها چیزیه که باعث میشه صبح ها از خواب بلند شم.
دوستای خیلی خوبی دارم. همه‌شون دارن بهم روحیه میدن. تشویقم میکنن بلندم می‌کنن.اما در هرحال سخته. سخته. سخته. تمام سعیمو میکنم وقتی با مامان حرف میزنم گریه‌م نگیره. 
دلم روز بی دغدغه میخواد که پامو بندازم روی پام و فیلم ببینم. سریال ببینم. عشق دنیارو کنم. قدم بزنم. فعلا هیچ به هیچ و من گم اندر گم .


۱-  استرس عجیبیه. توی دلتو خالی میکنه. میدونی برای چی میخوای این کارو بکنی.برای چی میخوایش. حس نیاز میکنی بهش. منتظری.منتظری.منتظری. چند دقیقه رفتم بیرون و قدم زدم. هیچ اتفاقی نیفتاد. گمونم باید امروز و فردارو تحمل کنم. خدایا ناامیدم نکن. من به این تغییر نیاز دارم. خیلی نیاز دارم.

----------------------------------------------

۲ - هر دقیقه‌ای که میگذره جون میکنم تا تموم شه.

----------------------------------------------

۳- هرچی  میگذره و بیشتر در موقعیت‌های مختلفی که این چند وقت داشتم فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که ما مجازیم هر تصمیمی بگیریم چه ادامه یا قطع یک رابطه عاطفی باشه. چه ادامه یا قطع یک رابطه همکاری باشه. چه رویکردمون نسبت به درخواست کارمندمون باشه. اما .اما.اما اصلا مجاز نیستیم هرطور که دلمون میخواد و احتمالا برامون راحت‌تره این کار رو بکنیم . چون آسیب میزنیم به طرف مقابلمون. به کارمندمون. به کسی که اومده برای مصاحبه. حتی به کارفرمامون.

چقدر زندگی الگوهاش مشترکه در خیلی مواقع و چقدر حواسمون نیست. کاش اینو آویز گوشم کنم و حواسم بهش باشه همیشه. زندگی همین تجربه‌ها و معناهاست .ما مسئولیم در برابر تغییر جهان‌بینی آدم‌های اطرافمون. مسئولیم.


امروز بعد از جلسه‌ای که عصر داشتم از کالج تا انقلاب پیاده رفتم تا ساعت طرح بگذره و علی بیاد دنبالم. رفتیم طرشت سنت حسنه خوردن چای نذری در استکان‌های کمرباریک رو به جا بیاریم. تو کوچه‌های قدیمی و باصفای طرشت که انگار یک تکه جدا از تهرانه چندجا هست که تا چهلم چایی میدن. نشستیم رو تخت‌هایی که جلوی تکیه گذاشتن و چای خوردیم. هوا خنک بود بوی نون تازه میومد.علی گفت بریم خامه عسل بگیریم با بربری همینجا بخوریم که تهش به پنیر راضی شد. من خوراکی‌های شیرین رو نمیپسندم و عاشق پنیرم. همه جوره.رفتیم از لبنیاتی پنیر تبریز خریدیم و هرچی چشم گردوندم دیدم به نداشتن سبزی باید تن بدم !پنیر رو با بربری روی همون تخت‌ها خوردیم. احساس میکردم خوشمزه‌ترین غذای دنیارو خوردم. به علی میگم برای من این از استیک خوشمزه‌تر بود.تمام دلگرفتگی که از صبح داشتم رو چنان شست برد که خدا رفقام رو خیر بده. خیر مضاعف. 

 

بعضی وقتا دلم میخواد به عالم فخر این رو بفروشم که بلدم چطور از ساده‌ترین لحظه‌هام لذت ببرم و در لحظه جاری باشم و زندگی کنم.

 


بعضی‌وقت‌ها واقعا حس میکنم که یک مشت خاکم که از خاکم عشق می‌چکد. شما نمیدانید . من بعضی‌وقت‌ها ـ واقعا ـ حسش میکنم . مثل آب نیست .غلیظ تر است انگار . اما همان قدر شفاف و روشن.
بعضی وقتا که توی خیابان راه میروم میبینم چطور از پاهایم روی زمین میریزد . وقتی در گوش‌ت زمزمه‌ میکنم میبینم که چطور روی گردنت جاری می‌شود . بعضی وقت‌ها که دستانم را دور سینه‌اش حلقه می‌کنم میبینم چطور از آستین‌هایم می‌چکد و آغشته‌ میکند. لَوْلا أَنْ تُفَنِّدُونِ .اگر مرا دیوانه نخوانید.

 

 

 

 

روایت دوم :

خیلی سال پیش که ـ هنوز ـ عاشق بودم و شعر عربی ترجمه میکردم یک عبارت عجیبی در میان شعر‌های محمود درویش دیدم که گمان کردم تمام قد مرا توصیف کرده . "حوار الحالمین". یعنی گفت و گوی میان خواب زدگان. گنگ مبهم پر رمز و راز .عمیق.و .آشفته .آشفته . 


چیزی در دلم می‌شکند. انگار که غرورم باشد. عقلم به دلم _شماتت بار _ میگوید دوباره به سراب دلبسته بوده‌ام.
راستش من نمیدانم چه نصیب تو میشود که این چنین بنده‌ات را تشنه راهی سرابش میکنی و وقتی روشنایی اشک ِ شوق ِ رسیدن به چشمانش می‌افتد با روشنایی اشک ِ نرسیدن طاقش میزنی.
عادت کرده‌ام به گریه کردن در دلم، بیصدا.ارام.با خودم و خودت در میان جمع.
پایم به راه نمی‌اید. اما پیاده و تنها را هنوز خوش‌تر دارم. از دیگران خداحافظی میکنم و راهی خانه میشوم. مطهری را تا ولیعصر گز میکنم و در راه تلخی نمک ِ سراب و امیدی که غرورم را و امید‌های دیگرم را رهزنی کرده امانم نمیدهد.

خودم را تکیه داده بر در ِ بسته‌ی خانه‌ات میبینم_ که همیشه بی‌موقع بوده‌ام._ با صدای بلند زار میزنم. در تاریکی ِ کوچه از تو به خودت شکایت میبرم و از خودم به خودم.
از تو به سوی تو فرار کرده‌ام.
از تویی که در ابتدایی مطهری ترکت کردم و در انتهایش به آغوشت درامدم.
هارب منک الیک‌.
میدانی؟



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها