چیزی در دلم می‌شکند. انگار که غرورم باشد. عقلم به دلم _شماتت بار _ میگوید دوباره به سراب دلبسته بوده‌ام.
راستش من نمیدانم چه نصیب تو میشود که این چنین بنده‌ات را تشنه راهی سرابش میکنی و وقتی روشنایی اشک ِ شوق ِ رسیدن به چشمانش می‌افتد با روشنایی اشک ِ نرسیدن طاقش میزنی.
عادت کرده‌ام به گریه کردن در دلم، بیصدا.ارام.با خودم و خودت در میان جمع.
پایم به راه نمی‌اید. اما پیاده و تنها را هنوز خوش‌تر دارم. از دیگران خداحافظی میکنم و راهی خانه میشوم. مطهری را تا ولیعصر گز میکنم و در راه تلخی نمک ِ سراب و امیدی که غرورم را و امید‌های دیگرم را رهزنی کرده امانم نمیدهد.

خودم را تکیه داده بر در ِ بسته‌ی خانه‌ات میبینم_ که همیشه بی‌موقع بوده‌ام._ با صدای بلند زار میزنم. در تاریکی ِ کوچه از تو به خودت شکایت میبرم و از خودم به خودم.
از تو به سوی تو فرار کرده‌ام.
از تویی که در ابتدایی مطهری ترکت کردم و در انتهایش به آغوشت درامدم.
هارب منک الیک‌.
میدانی؟



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها